غرض نقشی است کز ما باز مانَد ( دیباچه ی گلستان سعدی و درک فلسفه اگزیستانسیالیسم )
- توضیحات
- دسته: نامآوران
- منتشر شده در شنبه, 03 ارديبهشت 1401 18:13
- نوشته شده توسط مدیر ایران بنیاد
- بازدید: 28
اطلس اثنی عشری
زمان گذشته و فرصت از دست رفته، روزگار سپری شده و من می دانم که با هر دم از عمر، نفسی می رود و چون نگاه می کنم فرصتی نمانده، کاری نکرده ام که سزاوار باشد و وقت رفتن نزدیک است. اندوه فلسفی مرگ، سعدی را غمگین می کند. گوشه ای می رود که باقی عمر را در سکوت و خلوت سپری کند. دوستی می آید و هر طور شده سعدی را به سخن گفتن وادار می کند. دوست مهربان، سعدی را به باغ و بوستان بهاری می برد. طبیعت پر سخاوت و مهربانی یار نیک نهاد، دری بر سعدی می گشاید. جهان را بر او فراخ می کند و می بیند که هست و تا هست باید کاری کند. هنوز فرصت باقی است. او در باغ بهاری گل ها و گیاهان شکوفان را می بیند، و می داند خزان در راه است و همه ی این گیاهان خشک و پژمرده می شوند. ولی در همین بودن کوتاه چه سخاوتی دارند، چه جان بخش و مصفا هستند.
بامداد پس از شبی در باغ به سر بردن، جان سعدی به گشایشی رسیده و پذیرفته که مرگ هست. و با خود می گوید : مرگ روزی به سراغ من هم می آید و تنها راه جاودانگی این است که چیزی بنویسم، بماند به یادگار.