رضـا گنجـه ای (باباشمل) : ايـران پرست، آزاديخـواه، انقلابـی
- توضیحات
- دسته: نامآوران
- آخرین به روز رسانی در دوشنبه, 12 ارديبهشت 1401 23:01
- منتشر شده در دوشنبه, 12 ارديبهشت 1401 23:01
- نوشته شده توسط مدیر ایران بنیاد
- بازدید: 82
مردم شهر، نمدها و پارچهها را به نفت آغشته و آتش ميزدند و برسر روسها ميريختند. جنگ خونين تا نزديکي ظهر ادامه پيدا کرد. بعد ازظهر، نيروهاي ژنرال پورتيناکين در حمايت آتش توپخانه، نردبانها به ديوار قلعه نهادند و سه برج حصار را گرفتند. ولي جوادخان و يارانش، دشمنان را از اين برجها بيرون راندند. در حين جنگ، دوبرج ديگر به اشغال روسها در آمد و جوادخان هم زخمي شد. حسينقلي آقا پسر جوادخان به امداد پدر آمد. ولي او فرزندش را به دفاعموضع ديگر فرستاد و خود با شمشير آخته سرتوپ ايستاد و تا آخرينقطرة خون، دليري و مدافعه کرد و سرانجام مردانه جان سپرد... 2
راستي را ، او نشان داد که لايـق عنـوان « خونين سر» يا « قـزلبـاش» است
رضا گنجهاي در خانهاي چشم به جهان گشود که ايران پرستي، ميهندوستي و آزاديخواهي انقلابي، سنت ديرين بود. او، در خانهاي به دنيا آمده بود که شاهنامه خواني، آيين خانواده بود. در خانهاي که ياد و خاطره جوادخان و فداکاري و جان بازي او به راه ايران و يگانگي اين سرزمين، زنده بود.
پدرش از مبارزان طراز اول مشروطيت و از بنيانگذاران انجمن ملي تبريز بود. در جريان مبارزات، دوبارخانهي پدرياش غارت و تخريب شد. يک بار در دوران استبداد صغير و يک بار هم در قيام خياباني که پدرش نزديکترين يارِ روان شاد « خياباني» بود.
او به ياد داشت که در غلبة مستبدان بر تبريز و غارت خانهي پدري، همهي خانواده در محلهي ارمنينشين تبريز، پناه گرفته بودند.
در آن روزگار سخت، نمايندهي تامالاختيار نايبالسطنة قفقاز، همراه با کنسول دولت روسيه تزاري، به ديدار پدرش آمدند. نمايندهي نايبالسلطنه، از پدرش خواسته بود که تابعيت دولت روسيه را بپذيرد. در آن صورت، نه تنها جان و مال خود و خانوادهاش تحت حمايت تزار امپراتور روس خواهد بود بلکه اموال غارت شدهاش از غارتگران اخذو مسترد خواهد شد و اگر هم چيزي کم و کسر بود، با توجه بهاختياراتي که دارد، از خزانهي نايبالسلطنهي قفقاز جبران ميگردد. علاوه برآن، اموال خانوادگياش در شهر گنجه و تفليس نيز به وي برگشتداده ميشود.
سرانجام، با وجود معروف بودن علي نقي گنجهاي، به حلم و شکيبايي، از گستاخي روسيان، برافروخت و به روسيان گفته بود که گدايي در سرزمين ايران را به پادشاهي روسيه ترجيح ميدهم و او بهآنان يادآور شده بود که جدم در راه ايران شهيد شد و من نيز آمادة شهادتم. اما دربارة اموال جدم: روزي اين اموال ارزش دارند که پرچم ايران دوباره بر خطة قفقاز، از آن جمله برفراز شهر گنجه، به اهتزاز در آيد. او برخلاف رسم ميهماندوستي، روسيان را از خانه بيرون کرده بود.
رضا گنجهاي در سرتاسر عمر، به هر دو آيين خانواده، يعني ايرانپرستي و ميهن دوستي و نيز آزادي خواهي انقلابي، سخت پايبند بود. رضا گنجهاي، در مورد پدرش نوشت:
روح پـدرم شـاد که استاد مـرا گفت
فرزنـد مرا هيـچ مياموز به جـز عشق
پدري که يک عمر به حبس و تبعيد و دربهدري گذراند و آخر سرهم که مرد، جز نام نيک از خود به يادگار نگذاشت.
(درددل باباشمل ـ شماره 46)
به راستي که « استاد» يا پدرش، جز عشق به ايران، عشق به حقيقت و عشق به مردم کوچه و بازار، چيز ديگري به او نياموخت. او، به زبان فارسي و ادب و فرهنگ اين سرزمين، از ژرفاي وجود، عشق ميورزيد. رضا گنجهاي، غالب متون کهن و سخت فارسي را خوانده و بر آنها، حاشيه نوشته بود. او افزون بر آن که بزرگان شعر فارسي، يعني فردوسي، حافظ، سعدي، جلالالدين بلخي و نظامي گنجهاي را، ارج ويژه مينهاد، بيشتر ديوانهاي شاعران ايران راخوانده بود و هزاران بيت شعر از بر بود و به ويژه، علاقهاي خاص به منوچهري داشت. او، منوچهري را نقاشي ميدانست که به ما اجازه ميدهد که از لحظهي به دست گرفتن قلم، تا پايان « تابلو»، نظارهگر استاديش باشيم.
رضا گنجهاي، آثار فيلسوفان، شعرا و نويسندگان بزرگ آلمان و فرانسه را به زبان اصلي خوانده بود و در نتيجه، با وجودي که تحصيلات دانشگاهياش در رشتهي فني بود اما در ادبيات و فلسفه، بسيار برجسته مينمود.
فارسي را شيوا و استوار مينوشت و به استادي، نيش را با نوش ميآميخت. قلم او، آتشباري بود که از آن شرارهي عشق به ميهن و شعلههاي انقلاب فرو ميريخت.
چهرهي راستين رضا گنجهاي را ميتوان از لابهلاي سر مقالههاي «باباشمل» باز شناخت : چهرهي يک انقلابي مليگرا، مردي آکنده از شور انقلاب و مهر و عشق به ايران.
دوستان نزديک، او را « بابا» خطاب ميکردند. قامتي به نسبت کوتاه، موهاي قهوهاي مايل به سرخي و چهرهاي به اصطلاح عبوس داشت. اما، سخت سخن سنج و بذلهگو بود. هرگز هزل نگفت اما طنزش، هميشه نيشدار و گزنده بود.
رضا گنجهاي، به واقع هفتهنامهي باباشمل را مستقل نگاه داشت، نه به چپ غلطيد و نه، به راست . او تا پايان، بر خط مستقيم منافع ملي و مصالح مردم، پاي فشرد. او، بتشکن بود و هرگز در درازاي روزنامهنگاري، بت نتراشيد. در ميان رجال ملي، به دکتر محمد مصدق علاقه داشت. اما مصدق نيز از انتقادهاي به جاي باباشمل، در امان نبود.
هيچگاه، به ميهنپرستي تظاهر نميکرد. اما به ايران، به آذربايجاني که در آن به دنيا آمده بود و بر خطة اران که ريشه در آن داشت، سخن دلبسته بود. تنها هنگامي که سخني به دشمني با اين نياخاک به ميان ميآمد، بر ميآشفت و به گفتة معروف رگهايگردنش راست ميشد و چهرهي سرخ رنگش، سرختر ميشد.
هنگامي که در سال 1324 خورشيدي، آذربايجان با حمايت ارتش سرخ، موردِ دستاندازيِ عناصر فرقة دموکرات قرار گرفت، رضاگنجهاي، با همة وجود و با همة توان، به دفاع برخاست. او، نوشت:
موضوع مليت آذربايجاني، مسالهاي است که تاريخ آذربايجان بارها پاسخ آن را داده است. اگر هنوز، تو را در مليت آذربايجاني و ايراني بودن آذربايجان ترديدي است، پس بگذار تا آن کسي که در دامان آذربايجان پرورش يافته است، با تو سخن گويد: بهل، تا پسرِ آذربايجان ، جواب خيرهسري و ياوهسرايي تو را بدهد. زيرا، من آنم که خود دانم. گوش کن تا نداي قلب يک آذربايجاني حقيقي را بشنوي: بسيار متاسفم که زبانمادري من، زبان شيرين فارسي نبود. ليکن باور کن که من زبان فردوسي، سعدي و حافظ را بهتر از زبانمادري خود ميفهمم و آن لذتي را که من از شنيدن يک بيت از آنها ميبرم، با جهاني عوض نتوانم کرد و جز فارسي، کسي با روح من، با قلب من حرف نزده است.
برادر من! جايي که نغمههاي جانگداز صائب بلندشد، سرزميني که جذبهي جانسوز «شمس» در آنقدرت نمايي کرد، خاکي که به نظامي، آن زبان شيرين و آن عشق آتشين را بخشيد، جز ايران نتواند بود.
برادر من! يک پارچه ذوقيم، يک دنيا شوقيم، سرتا پا شوريم، پاي تا سر شرريم، باور کن که جزايراني نتوانيم بود! باور کن که از تُرک يا ملت ديگر، نتوانيم بود.
فقط من، من ميتوانم بگويم که از چه ملتي هستم. زيرا فقط من، از دل خود خبر دارم! به همين خون ايراني که در رگ و شريان من جاري است، قسم که آني در ايراني بودن خود شک نکردهام و حرفهايي را که ديوانگان چون شما، گاه و بيگاه گفتهاند، جز به شوخي نيگاشتهام...
کوههاي بلند و دشتهاي اين سرزمين، هزاران سال شاهد ايراني بودن ما بوده و خواهد بود. اين خون آذربايجاني است که از کوههاي آذربايجان تا قلب خليجفارس، بر سر هر سنگ و روي هر وجب خاکريخته شده و مليت ما را به خط روشن و جاودانينگاشته است...
برادر من! آتش آتشکدههاي فارس و خراسان را از آتشکدة آذرگشنسب آذربايجان افروختند و امروز گرچه آذرهاي مقدس خاموش شدند ليکن در دل ما، فروزانند وتا شرري از آن باقي است، ما ايراني خواهيم بود...
برادر من! ملت فرسوده و زخمي که پس از ساليان دراز از زير چکمههاي عسکران ترک و سم ستوران قزاقهاي تزاري قد بلند کرده و از حلقوم «خياباني»ها فرياد «آذربايجان جزو لاينفک ايران است» را برآورد، بلندتر از نعرهي آتشفشان، مليت خود را فرياد زد...
برادر من! براي ما گراميتر از اين يک مشت خاک،هيچ نيست و ما معتقديم که دو چيز «مرد» هرگز تغيير نکند: مليتش و آييناش...
(درد دل باباشمل ـ 21تيرماه 1324)
کمتر از دو ماه بعد نوشت :
ساربـانـا، بـار بگشا ز اشتـران
شهر تبريز است و کوي دلبران
پس از شانزده سال، سرزميني را که نخستينفرياد آزادي از آن جا بلند شد، ديدم و خاک خون آشامي را که اولين قطرهي خون مجاهدان آزادي بر آن ريخت، زيارت کردم. گويي در آن فضاي گردآلود و محنتزا که امروز تبريز را در برگرفته، ارواح شهداي آزادي و رادمرداني که بوسه به دم تيغ جلا زدند و براي فرار ازننگ بندگي، طناب دار را بوسيده و منصوروار بر فراز آنجاي گرفتند، با من سخن ميگفتند.
در آن پريشاني و حيراني که مرا از ديدنآذربايجاني بيسرپرست و پريشان دست داد، ارواحِ ستارخانها، خيابانيها، کلنل محمد تقي خان[پسيان]ها و هزاران شهداي گمنام، به منِ حيران وسرگردان، راه رهايي و شرف و افتخار نشان داده و ميگفتند:
بپـرس راه، کـه ز سـرهاي رهـروان حرم
نشانههاست که منزل به منزل افتاده است
... امروز در سرتاسر آذربايجان، يک فرياد بلنداست و آن ايراني بودن آذربايجان است و بس...
جور و بيداد، فراوان و فزون ديد اين ملک
ستم و کينهي اسکندرِ دون ديد اين ملک
دشت و هامون زعرب،غرقه به خون ديد اينملک
ظلم چنگيز، زاندازه برون ديد اين ملک
گنبد و کاخش، ز آسيب نلرزيد ارکان
... در وطنپرستي آذربايجاني، ترديد روا نداريد و از سرنوشت آذربايجان نگران نباشيد، زيرا، من بهچشم خود ديدم که:
آذربايجان، همان آذربايجان است.
آذربايجان، همان آذربايجان است.
اين دل، همان دل است و اين خون، همان خون!!
عشقي که مجاهدين و مبارزين آذربايجاني را پروانهوار دورِ شمعِ استقلال و آزادي ايران به پرواز درآورد، تا آن سوختگان را «جان شد و آواز نيامد»، هرگز کشتني و خاموشي شدني نيست بلکه ميراث گران بهايي است که به اولاد آنها رسيده و خواهد رسيد.
آتش عشق، پس از مـرگ نگردد و خـاموش
اين چراغي است، گزين خانه، بدان خانه برند
(درددل باباشمل ـ 15شهريور 1324)
رضا گنجهاي، در چند شماره بعد، زير عنوان «دموکراسي پوشالي و ـ دموکرات پوشالي»، نوشت:
اي صبـا گــر بگـــذري بر ساحـل رود ارس
بوسه زن بر خاک آن وادي و، مْشکين کن نفس
فرقهي دموکراتِ امروزِ آذربايجان که نام پرافتخار فرقة دموکراتِ ديروز را به خود بسته است تا بلکه بدينوسيله، بتواند خود را جا بزند و کسب وجاهتي کند وشايد مورد قبول افتد، اکنون علمدار بر چيدن زبانفارسي، يعني زبان اصلي آذربايجان از آذربايجاناست. او ميخواهد زباني را که صائب، اشعار جاودان خود را بدان سرود، از آذربايجان نفي کند و آن زبانفارسي را که همامها و قطرانها و شايد به قدر ساکنانکنار «رکن آباد» و «مصلي»، در پرورش آن زحمت کشيده و آن را به شيريني و وسعت امروز رسانيدهاند، از آذربايجاني بگيرد. زهي کوتهبيني و کينه توزي... ايکاش آذربايجاني اصلا لال به دنيا ميآمد تا اين زبان، وسيلهي تحريک بدانديشان نميشد و بهانه به دست بهانهجويان نميداد...
...به غير از شما، سادهلوحان ديگر نيز خواستند زبان پارسي را از آذربايجان برانند و آذربايجاني را جزآن چه هست به دنيا نشان دهند. اما، هر بار آذربايجان بلندتر و رساتر از پيش، فرياد ايراني بودن و پارسي زبانبودن خود را ، به گوش دنيا رسانيد...
... غير از شما، گمراهان ديگر، داناتر و نيرومندتر ازشما، خواستند آتشکدهها را که نشان مليت و تمدن ماست خاموش کنند. ليکن در عوض هر آتشکدهي خاموش، هزاران آتشکدهي سوزان و فروزان، از دل آذربايجان شعلهزد و هنوز هم، دل و جان آذربايجان، به همان آتش زرتشت روشن است و او خود را، مشعلدارِ فرهنگِ اوستايي و مدنيت ايراني ميداند.
جان برادر! اگر آذربايجان، ايران نيست، پس ايران کجاست؟ و اگر آذربايجاني غير از ايراني است، پس ايراني کو؟ اگر زبان او غير از پارسي بود و هست، پس آن اديباني که در آن زبان به وجود آمده و شعرهاييکه بدان زبان سرودهاند، در کجا يافت ميشود؟
خونريزتر ز تيغ، بود نيش رگشناس
از دوسـتان، زياده ز دشمن حذر کنيد
اما، آمديم سرکلمهي دموکرات. سرزمين ايران، بهخصوص خاک پاک آذربايجان، تاکنون فقط يک حزب ملي و فداکار و با شهامت به خود ديده است و آن حزبدموکرات بود که در سختترين و تاريکترين روزهاي تاريخ اين کشور، مدافع استقلال وطن و مجاهدان آزادي بود. فداييان اين فرقه، مرام و مقصد خود را باخون خويش نقش زدند و باور کن که هر چه با مرکب نويسند، با سپري شدن روزها و سالها، رنگ آن راميپرد. ولي آن چه را با خون نويسند، هر سال روشنتراز پار و هر روز تازهتر از دي، نموددار ميگردد!...
... برادر من!
تو مگو دفع که اين دعوي خون کهناست
خون عشاق نخفتست و، نخسبد به جهان
همه خونها چو شود کهنه، سيه گردد و خشک
خون عشاق، ابد تازه بجوشد ز روان
برادر من، باور کن که اين رادمردان، براي ايران زنده بودند و براي ايران نيز مردند...
برادر من، انصاف بده که شما نميتوانيد با غصب اسمآنها، براي خود افتخار و آبرويي کسب کنيد بلکه ممکناست بيگناهي را نيز متهم کنيد و بدنام نماييد.
برادر من، اگر در خود مردي و مردانگي سراغ داريد، اسم ديگري بر گزينيد و سعي کنيد که آن را به پايهي پاکي و شرافتمندي حزب دموکرات قديم برسانيد: والا:
گيرم که مارچـوبه کنـد، خود به شکل مار
کو زهر بهر دشمن و، کو مهره، بهر دوست...
... برادر من، بيخود از من گله ميکنيد که زياد سر به سرشما ميگذارم. زيرا تصور ميکنم که هر چه امروز دراين باره بگويم، کم است
هله خاموش، که شمس الحق تبريز، از اين مي
تشنگان را بچشـاند، بچشــاند، بچــشاند ...
...برادر من! من نيز پسر و يادگار همان دموکراتهايديرينيم و اسم «فرقة دموکرات» براي من حکم آهنربا را، براي آهن، و شمع را، براي پروانه دارد. ليکن نميتوانم با شما هم آواز شوم، زيرا از اينکشمکش ديگران سودي ميبرند و
من به عالم نفروشم، کفي از خاک وطن
اين تجارت بکند مرد، که وجداني نيست!
چنان که اشاره شد، رضا گنجهاي، افزون بر يک ايراني ميهن دوست، يک آزاديخواه انقلابي بود. سرمقالههاي باباشمل، مالامال از اين راه و رسم است. رضا گنجهاي در نخستين سرمقالهي باباشمل، نوشت :
... مختصر اين بيست سال هم هر طور بود گذشت. آنها که يک خورده نازک نارنجي بودند، از ميان رفتند. آنهايي هم که مثل ما پوست کلفت بودند، ماندند که روزهاي بدتري را ببينند.
هر چند به ضرب چوب و چماق و حبس و زجر، ريختمانرا عوض کردند اما در باطن همان داشمشدي و باباشمل مانديم که بوديم. حالا باز هم، آبها ازآسيابها افتاد و «لولو» آن «مه مه» را برده و وضع روزگار عوض شده، ميگويند باز مشروطه با همة«زلم زينبو» حتي حکومت نظامياش آمده است. اما منهر چه فکر ميکنم، ميبينم اين مشروطه، آن مشروطه نيست. مثل اين که مشروطهي قلابي است. شايد هم مشروطه براي يک عده [خاص] است. به حساب، مشروطهي خاصه خرجي است. براي همه نيست. شايد هم، حصة مشروطهي ما را بعدها خواهند داد. شايدهم مشروطه را جيرهبندي کنند. شايد هم کوپنمشروطه به ما برسد. والله عقل بنده که به اين چيزها قد نميدهد. تا از ما بهتران چه بگويند...
مخلص کلام، مشروطهي عجيبي است. کسي هم نيست بگويد: بابا مشروطه حساب دارد، آدمهاي مخصوص لازم دارد.کتاب دارد، آدمهاي مخصوص دارد. از مستبدين دوآتشه و اربابهاي گردن کلفت و غارتگران خدانشناس و يک مشت پاچه ورماليده و پاردم ساييده که مشروطة درست در نمياد. هر کس ديروز فراشباشي بود، امروز مشروطهچي شده است. باز صد رحمت به قاطرچيهاي محمدعلي شاه که هر چه بودند. تا آخر سرهم، با همان عقيده ماندند و مردند. هر ناقلا و دغل و خوش غيرتي که ديروز از دستگاه رضاشاه نان ميخورد و از دولت سر او صاحب کرورها شده است، امروز واسهي مشروطهي قلابي، سنگ به سينه ميزند.
[در جاي ديگر مينويسد]: ... اما همين مردم گرسنه وگدا، تمام اين ظلمها، تمام اين گربه رقصانيها، تمام اين موشدوانيها، تمام اين دزديها و دلگيهاي شما را ميبينند و خط و نشان براي شما ميکشند که انشاءالله، روز انتقام برسد. آن وقت خواهيد فهميد که چطور ملت از ته دل شما و نيت کثيف شما خبر داشت و چگونه مزدتان را کف دستتان خواهد گذاشت. ما براي چنين روزي زندهايم.
رضا گنـجهاي، بـه انگيزهي جشن مشروطيت، در سرمقالهي شماره هفدهم باباشمل (سيزدهم امردادماه 1322) ، نوشت :
... هنوز خون شهداي آزادي خشک نشده است، هنوز چوبههاي داري که اين رادمردان ، منصوروار بالاي آن رفتند پا برجاست. اما از آن فکر پاک و آن آزادي، ديگر اثري نيست.
به خدا هنوز کار به پايان نرسيده است، هنوز آزادي قرباني ميخواهد. هنوز استبداد و ارتجاع پابرجاست. هنوز بيخ و بن درخت آزادي ،خون ميخواهد. مادامي که اين نهال را سرسبز و شاداب ميخواهيم، بايد وقت به وقت با خون آبياريش کنيم.
بيخود خيال نکنيد که مشروطه داريد! بيجهت خودتان را گول نزنيد که آزادي داريد! به علي، امروز از روزي که مشروطه گرفتيد، عقبتريد. از آن روز، مظلومتر و گرفتارتر و ستمديدهتريد. امروز، جشن مشروطيت را ميگيريد. خوب بگيريد! زيرا بابا از جشنها خوشش ميآيد و از گريه و ناله که حس انتقام را ميکشد، گريزان است. جشن بگيريد ولي تصميم بگيرد که بايد مشروطه بگيريد. مشروطه[اي]که در آن، شاه و گدا درمقابل قانون يکسان باشند. قاضي، عبدالحسين حمال و حسين عدل [از وزراي آن دوره ] را به يک چشم ببيند و بين قاتلهاي شهرباني و چاقوکشها، فرقي نگذارد. مشروطه[اي] که در آن ارباب نباشد. زمين مال رعيت باشد و رعيت نيز، روزي ارباب را به جاي گاو، به گاو آهن ببندد. مشروطهاي که کرسي نشينان آن، حقيقتا نمايندهي ملت، و دولت آن مجري تصميمملت و شاه آن، نمايندهي ارادهي ملت و حامي و نگهبان مشروطيت و آزادي باشد...
نترسيد! فقط بخواهيد! از ته دل بخواهيد! شما نميدانيد خداوند در خواستن ملت، چه قوه و قدرتي نهاده استکه هيچ چيز را در مقابل آن ياراي ايستادن نيست.
آزاديتان را از غاصبين بخواهيد، زيرا بدون آزادي، زندگي ممکن نيست. زندگي بدون آزادي، ارزاني گوسفندان و چارپايانباد! غاصبين و غارتگران اجتماع را در هر مقام و مسندي که هستند، پايين بکشيد و سزاي آنها را، به چوبهي دار حواله کنيد...
در يک آن، ميتوانيد غاصبين حق ملت و دزدان و غارتگران و جلادان را به ديار عدم بفرستيد. باور کنيد که در هر قدم، دست حق پشت و پناه شما و لطف پروردگار همراه شما خواهد بود.
چون به يکي پاره پوست، ملک تواني گرفت*
غبـن بــود در دکــان، کــوره و دم داشتـن
رضا گنجهاي، خطاب به مردم، با توجه به پيشرو بودن انتخابات دورهي چهاردهم مجلس شوراي ملي گفت:
اگر توهم ميخواهي مثل آدم زندگي کني. اگر تو هم ميخواهي آدمت حساب کنند، غذاي آدميزاد بهت بدهند، توسري به کلهات نزنند، شب دزد لحافت را نبرد و روز تاجر طمع کار و سرمايهدار غدار، کلاهت رانربايد... اول کاري که بايد بکني، اين است که اميدت را از همهي اينها که سرکار آمدهاند، ببري و بيخودي از گرگ چوپاني نخواهي. دوم اين که، دست همهياينهارا بگيري و از آن کرسي و منبر و صندليشان بکشي و بياندازي پايين و مزدشان را بگذاري کف دستشان. آنهاکه خيلي بد عملاند، تحويل عزراييل بدهي و آنها هم که بد عملاند، ببري بيل و کلنگ، دستشان بدهي و به عملگي واداري. تمام اين دم ودستگاه و به قول بچههاي امروزي، سازمانشان را بههم بزني و قانون و مانونشان را مچاله کني و بچپانيتوحلقشان...
(درد دل بابا ـ 10 شهريورماه 1322)
[در جاي ديگر مينويسد] : ... هرکس، به تو «نادان» گفت، خودش نادان است. خداوند آن قدر هوش که به تو بخشيده است، به ديگران ارزاني نداشته. قناعت، فداکاري، وفا و سادگي که تو داري، ديگران ندارند. فقط کمي جرئت لازم است و بس. از تو حرکت، از خدابرکت.
من به هيچ چيز، مثل آتيهي تو که خودت را «ملت ايران» مينامي، ايمان ندارم. جلوي چشم من، آيندهي درخشان تو جلوهگر است. زيرا من به آن جنبش حقيقي که بايد پيش آيد اميدوارم. زيرا من ميدانم که زير اين خاکستر، آتش مقدسي خوابيده است که شرارهاي از آن، براي سوزانيدن اين بناهاي ظلم و جور و روشن کردن اين محيط تاريک، کافي است... روزي تو آزاد و کشورت آباد خواهد شد که شاخههاي درختان خيابانها، کارچوبهي دار را کنند. روزي رستگارخواهي شد که يککرور غاصبين حقوق تو، زير زمين بخوابند و ديگر رويخورشيد را نبينند...
(درددل باباشمل ـ شماره 29)
رضا گنجهاي، هميشه مشتاق يک انقلاب ملي بود. او،همهي عمر در آرزوي روزي بود که:
آن روز، ديگر بساط دزدي و خيانت و تهمت زدن برچيده خواهد شد. آن روز، از ريا و سالوس اثرينخواهد بود. تخم خشخاش در دل خاک و زهرش در تن و جان ما، جاي نخواهد گرفت.
وجيه المللههاي پوسيده و سياستمداران هفت رنگ و زاهدان ريايي و رهبران شترماب، زنده نخواهند بود...
بابا از خدا، عمر را براي ديدن چنين روزي ميخواهد. والا اگر ميدانست تا ابد، همين آش و همين کاسهخواهد بود، آن وقت او هم مثل مولانا ميگفت :
مرگ اگر مرد است، گو پيش من آي
تا در آغوشش بگيـرم، تنـگ تنـگ
من از او، عمري ستــانم، جـاودان
او زمن، دلقي ربـايد، رنـگ رنـگ
(درددل بابا شمل ـ 3 آذر 1322)
[در موقعيتي ديگر نوشت]: ... تا ما مردم يقهچرکين اينقدرشل و ول هستيم، کار ما بهتر از اين نخواهد بود.بيخود نيست که هزار سال اينها به گوش ما از فضيلتِ عفو و بخشش خواندهاند. همهاش براي اين بود که اگر خداي نکرده، دمبشان گير افتاد، ما نديده بگيريم و به امام رضاي غريب ببخشيم...
يک دفعه نشد که ما يقهي يکي از اينها را بگيريم وبکشيم پاي حساب و آن طناب لاکردار را بگردن اينهابياندازيم. آخر اگر ما مسلمانيم، پيغمبر ما فرموده استکه: ولکم في القصاص حيوه يا اولي الالباب...
حالا خواهيد گفت يقه کدام يکي را بگيريم؟ عرض ميکنم يقه آنهايي را بچسبيد که هنوز راه ينگه دنيا را پيش نگرفتهاند. کلهي آنهايي را خرد کنيد که هنوز خونهايي که ريختهاند، خشک نشده است. بيخ گلوي آنهايي را فشار دهيد که هنوز نان مردم گدا و گرسنه، توي گلويشان است.
آخر شما از چه چيز اينها ميترسيد؟ والله اينها، همهشان رستم در حمامند. اگر لقب جناب و حضرت را از اول اسم اينها برداريد، در هيچ جهنمدرهاي اينهارابه عملگي هم قبول نميکنند. يکي از اينها را بگيريد وبه دار بزنيد. اگر ديديد آسمان به زمين آمد، دست نگهداريد و الا اين کار خير را همين طور ادامه دهيد تا ازدست اينها خلاص شويد...
(درددل باباشمل ـ شماره 36)
بعد از شهريور 20 که ناجوانمردانه انگشت اتهام بهسوي ارتش ايران نشانه رفته بودند و خيانت تني چند ازسران ارتش را ، به پاي همه نوشته بودند، رضا گنجهاي نوشت:
به علي، در همان ارتشي که پس از سوم شهريور اينهمه لعن و نفرين به ناف آن بستند، سربازاني بودند کهجز يک شور در سر نداشتند و آن شورِ ايرانپرستي بود. در همان ارتش، افسراني وجود داشتند که جز آتشمحبت به وطن در دلشان نبود... اگر مشتي از اينها، شرافت سربازي را لکهدار کردند، آنها را هر چه زودتر به قاضي و چوبة دار بسپاريد و هي با بردن اسم آنها، ارتش جوانان ما را ضعيف و ناتوان نکنيد.
ننگ يار است، که يادآور از اغيار مدام
نام اين فرقـة بدنـام، فراموشـش باد
اگر شما انصاف داريد، پس چرا وقتي صحبت از «قاطرقلي» و «قلدر آقاخان» ميشود، يادي از خدا بيامرز «بايندر» و «امين» نميکنيد...
هنوز استخوانهاي سربازانِ ما که در قلة کوههاي بلند، زير برف و سرما، جان خود را فداي من و تو کردهاند، نپوسيده و مانند نشانهي زندگي شرافتمند و مرگشرافتمندتر، پابرجاست و...
... سند استقلال دو هزار سالهي ما، همين وطن آغشته به خون است که هر قدم آن را ، خون پاک يک نفر ايراني فداکار، ايراني مجاهد، ايراني سرباز، تضمين کرده است و تا ابد در تاريخ روزگار جاويدان خواهد ماند.
همه ديديم، فرمانهايي که با مرکب نوشتند، رنگش پريد ولي سندهايي که با خون نقش زدند، هر روز، روشنتر و خواناتر جلوهگر شد...
... آري از خدا ميخواهم، روزي تو و ارتش تو را ببينم وتو را به او و او را به تو، و هر دو را به خدا بسپارم.
تو، و ارتش تو
(درددل باباشمل ـ شماره 38)
رضا گنجهاي در جاي ديگر مينويسد :
بابا [باباشمل]، مردم را دوست دارد. بابا وطنش را دوست دارد. بابا آزادي را دوست دارد... بابا ميخواهد دشمنان ملت را به او بشناساند. بابا ميخواهد، همان، آتشِ مقدسي که روزي در سينهي ميرزا جهانگيرخانها و ستارخانها شعلهور بود، در دلجوانان امروزي روشن کند و ثابت کند که:
آتـش عشـق، پـس از مرگ، نـگردد خامـوش
اين چراغي است، کزين خانه، بدان خانه برند...
کو آن عشق وطن؟ کو آن شور آزادي که در اول مشروطيت بود. آيا اين آتشکده براي ابد خاموش شد؟ پدران شما، آتشِ زرتشت را با خود از ايران بردند و پس از قرنها با خود به ايران آوردند. اما شما، آن آتشمقدس را که چهل سال پيش در کانون دلِ پدران شما زبانه کشيد، نتوانستيد نگهداريد. به خدا، من از ديدن مردم مظلوم و افتاده و گوسفند، سير شدهام.
شير ژيان و رستم دستانم آرزوست.
وقت مرگ، ايران، يعني ميراث پدرانتان را بهتر و پاکيزهتر از اول، به پسرانتان بسپاريد. عاق والدين شدن بد است. ولي عاق اولادشدن، به خدا بدتر و ننگينتر است...
(درددل باباشمل ـ شماره 48)
[او مينويسد]: ... عيب کار اين جاست که ما اگر گربه را دم حجله ميکشتيم... اگر روزي که اين وردال و ورمالها، دست به کيسهي ملت دراز کردند، دستشان را ميبرديم، کي به اين روز ميافتاديم؟ اگر همان دقيقهکه اين يک مشت بيشرم، دستشان را بلند کردند کهکشيده به صورت ملت بزنند، دستشان را با تبرميانداختيم، ديگر مجبور نبوديم که بعدها، سرمان را روي کنده بگذاريم، تابا ساطور گردنمان را بزنند...
به مناسبت گشايش دورهي چهاردهم قانونگزاري در يازدهم اسفندماه 1322، نوشت :
... بدانيد که در اين کشور، سالهاي سال است که«مرگ» حکومت ميکند. قيافهها، همه پژمرده و قلبها، افسرده است. مجلسي لازم دارد که از آن جا، خون و آتش به اين محيط پخش گردد و روح به اين مردههاي متحرک دميده شود. هنوز اين ملت خواب آلوده است... [اما ]من مشتهاي گره شدهي اين ملت ستمديده راکه زير بغل پنهان است، ميبينم و فريادهايي که از دل مردمخانمان بر باد رفته بلند است، ميشنوم و خونهايي را که در دل اينها جمع شده است، حسميکنم و ميدانم که تمام اينها، بهشکل تودهي آتش و سيلِ خون بر اين کشور سرازير خواهد شد و پس از سوزانيدن و شستن، روي اين خاک پاک، بناي يک ايران جوان، يک ايران جاويدان بلند خواهد شد.
آري، روزي که آتش، تمام ناپاکيها را سوزاند و خون، تمامننگها را شست، اين مملکت باز مهيا براي پرورش مردان آزاده خواهد شد...
(درددل باباشمل ـ شماره 45)
جاي ديگر (شماره 54 ـ ارديبهشت ماه 1323):
...ملت انقلاب ميخواد، براي اين که ديگه اين زندگي براش ارزش نداره. براي اين که اين نوني که ميخوره، سيرش نميکند. اين حرفايي را که ميشنود، قانعش نميکنه. تاب و توان اين زورگوييها را نداره. نميتونه ببينه که يک مشت آقازاده، هميشه سوارن و او پياده. نميتونه تحمل کنه که سرنوشتش، هميشه دست پستترين و نادانترين، آدماي اين مملکت باشد...
ملتي که صد و نود اون، کفش به پا و به سر کلاه نداره وشکمش از زور گرسنگي به پشتش چسبيده، وقتي از جلوي کرسي خونه [مجلس شوراي ملي] رد ميشه و اتوموبيل شيک و پيک و جلال و جبروت وکيلاشو ميبينه... حتم جز فکر انقلاب از کلهاش نخواهد گذشت و جز عطش انتقام در دلش نخواهد بود...
گفتم جنگ بين پاکها و دزدها، يعني جنگ بين ايرانپرستان و اونايي که فقط به خودشان علاقه دارند و از هر راهي که شد پول و پلهاي جمع کرده و منتظرن که راه ينگه دنيا [آمريکا] باز بشه.
والله از اينا وطنپرست در نمياد... اينا هر جا، پولشونو ببرن، اون جا وطنشونه. اول بايد ريشهي اينکوليها رو کند. اما ملت! فراموش نکنيد که سه دشمنديگه هم دارين...
اولي اون ملانمايانند که خدا و رسول از اونا بيزارن... دوم اعيان و اشرافاي پوسيدهاند... اما سومي يه مشتمتولياي دروغي اين مشروطهي کذايياند...
رضا گنجهاي، با همهي وجود، مخالف نظام ارباب و رعيتي بود و آن را از نمادهاي آشکار ظلم بر اکثريت مردم ايران و تحقير شخصيت ايراني ميدانست. او بارها در سرمقالههاي باباشمل، مالکان را به شدت مورد حمله قرار داد و خواستار آن شد که زمين به کساني واگذار شود که بر روي آن کار ميکنند. او ميگفت :
اصلا شما بر آن زمين که در عمرتون يه بيل به اون نزدهاين، چه حقي دارين؟ شما که با دست مبارکتون، دانه نپاشيدهاين، چه چشم داشتي از رعيت بدبخت دارين؟
اينان که زمين خدا را غضب کردهان و نميذارن که اين مملکتآباد و دهاتيها با سواد بشن. اينان که قرنهاست، چشم و گوش دهقانبيچاره را بسته و او را کر و کور و از همه جا بيخبر بار آورده ان. يعني حق دارن. زيرا اگه خدا نکرده، دهقانِ بدبختِ، کوره سوادي پيدا ميکرد و«هر» را از «بر» تميز ميداد، ديگه به اينا رکاب نميداد، ديگه زير بار اين حرفهاي زور نميرفت...
والله تمام اين حرفا مفته و تا روزي که تو اين مملکت، اين زمينها را بين رعيت قسمت نکنن، نه مملکت آباد خواهد شد و نه مشروطهراه خواهد افتاد.
زمين مال کسي است که بيل ميزند و زرع ز آن کس است، کز نخست کشت !
(درددل باباشمل ـ شماره 66)
در جاي ديگر، در همين راستا نوشت :
بستـر راحـت، چـه انـدازيم بهر خواب خوش
ما که چون دل، دشمني داريم، در آغوش خويش
رفتيم، باري از دل برداريم، باري به دل گذاشتيم وبرگشتيم. ديديم اين عيدي همه راه افتادند، ما هم دنبالآنهاراه افتاديم. بوي کباب ميآمد. اما اشتباه کرديم،خرداغ ميکردند. هيچ فکر هم نــــکرديم که بهشت ايندارها و نورچشميها و آن طبقهاي که خودشان را تاج ِسرِ اين ملت و گل سرسبدِ اين مردم ميداننــــد، درست جهنم ما يقه چرکينها و پابرهنههاست.
مازندران و گيلان، گنج تمام نشدني ملاکين و سرزمين تفريح و تفرج دزدان دستگاه دولت و غاصبيـــن خانهي ملت و رندان سينه چاک و غارتگران بازار است.
در اين سرزمين سبز و خرم و بارور که رعيت بيچاره و بيخانمان، ميان فقر و فلاکـــت و تراخم و مالاريا و هزاران بيماري ديگر ميلولد، مشتي اشرافزادگان پوسيده و احمق و جمعي تازه به دوران رسيدههاي نوکيسه که جز چاپيدن و خوردن و خوابيدن، حقي بهگردن اين ملت ندارند، موســـــــــــم نوروز را به خوشي و خرمي ميگذارنند...
... به خدا اولين قدم براي ازادي و مشروطهي حقيقي، برانداختن اين رقم مالکيت زمين و محدود کردن آن است...
(درددل باباشمل ـ شماره 98)
هنگامي که ميلسپو، مستشار دارايي ايران، پا را از گليم خود فراتر گذاشت و صحبت از تضــمين استقلال ايران به شرط حرفشنوايي را به ميان کشيد، رضا گنجهايکاريکاتور وي را به صورت «شاه موشان» زيب صفحهي اول باباشمل کرد و خطاب به او نوشت :
... هنوز هم، آثار جاه و جلال، از در و ديوار تخت جمشيد ميريزد، هنوز هم، آقايي و سروري، از سرو صورت گداي ايراني ميبارد!
اين جا سرزميني است که زرتشت بزرگ در آن چشم گشود. اين جا کشوري ست که روي سينهي آن، آتشکدهها برپا شد. اين جا مملکتي است که خشت اول بناي تمدن و فرهنگ بشري در آن گذاشته شد و تمام ملتها به دريوزهگي فرهنگ، به اين سرزمين آمدند و شمع تمدنشان را از آتش اين آتشکدهها روشن نمودند.
... فرمان هايي که با مرکب نويسند، رنگ آنها ميپرد وبراي همين است که پدران و برادران ما، فرمان آزاديرا با خون خود نوشتند که هر روز روشنتر نمايان شود.
(درددل باباشمل ـ شماره 67)
در سرمقاله شمارهي 102 (ارديبهشت ماه 1324) خطاب به مجلسيان و هيات حاکمه نوشت :
کاري نکنيد که ما، يه دفعه از بيخ عرب بشيم و بگيم چهکشکي، چه پشمي. بگيم ما مشروطه کجا داشتيم کهشما متوليش باشيد! در ديزي بازه، حيايگربه کجارفته!
دليلتان هم غير از اينه که اگر ما بريم، بدتر از ما مياد. باشد، شما بريد، جاتان شمر و خولي بياد. ولي اينبدعت توي اين مملکت نماند که هر وقت اينکرسينشينها دلشون خواست، دوره را کش بدهند.
من شما را ميشناسنم، از حالا اين حرفها را ميزنيدکه گوش مردمو پر وجا براي خودتون باز کنيد و هي ايندولتها را مياريد و ميبريد که يک دولت نرم و ملايم و توسري خور، باب دوندونتون گير بياريد، تا چند ماه ديگه که بوق وکيل بگيري [انتخابات] را ميکشند، او هم گليم شما را از آب بکشد و هر طوري شده، شما را از صندوق دربياره...
تا شما هستيد، يک عده چند صدنفري در اين مملکت، خواهند خورد و خواهند برد و يک ملت سي کروري
[15ميليوني]، مثل کرم، در کثافت و بدبختي خواهند لوليد.
هر وقت آن دو کودک يتيم و بدبخت که شبها نبشخيابان چرچيل و يوسف آباد [نوفللوشاتو و حافظ امروز] در زير ديوار سفارت [شوروي] در سرما و گرما، لخت و عريان دست بغل هم ميکنند و ميخوابند، بيخ ديوار را ترک کردند و دولتها و مجلسها و اين همه موسسات خيريه، آنها را در خرابهاي پناه دادند. هر وقت که شبها از خانههاي خيابانهاي شمالي شهر، صداي عيش و نوش قطع شد و جلال و حشمت و ثروت يک مشت، دزد و غارتگر، چشمان اين ملت رنج کشيده و محنت ديده را خيـره نکرد، آن شب فقط ميتوان اميـدوار شد که اين مردم و اين کشور، سر و سامـــــاني پيدا خواهدکرد. آري فقط آن شب! ولي آن شب، حتـــم پس از يک روز انقلاب خواهد بود.
در جاي ديگر، خطاب به نمايندگان مجلس مينويسد :
... ملت تشنهي انتقام است، زمانه به انقلابي خونين آبستن است و شما از نرخ ترهبار، صحبت ميکنيد !؟ مردم ميخواهند کاخ استبداد و خودسري را از بيخ و بن براندازند و شما شکايت از حاکم جوشـــقان ميکنيد... ملت سر خائيــنن و دزدان را ميخــواهد و شما آنها را درپناه قانـون حفاظت ميکنـيد. شــما روزها و هفتهها، دربرنامهي دولت بحث ميکنيد و شايد ملت فقط دولتي را قبــــول داشته باشد که به جاي برنامه، يک سبد، پر ازسرغاصبين حق او را به مجلس بياورد و بگويد اينبرنامهي دولت من است...»
(درددل باباشمل ـ شماره 54)
رضا گنجهاي از نبود يک حزب ملي در سال 1324،سخت نگران بود. زيرا بر اين باور بود که وطن مدافعي ندارد و مرکزي نيست که ايران دوستان در آن جا گرد آيند. وي، به پارهاي از وجيهالملهها براي برپايي يک حزب ملي مراجعه ميکند. اما بدون نتيجه. از اين رو مينويسد :
به جان بچهام، نوک زبون من مو درآورد، از بس که بهاين وجيهالمللهها، يعني آن چند نفري که توي اين مملک، آبرويي دارند و دامنشان تاکنون آلوده نشده است، گفتم که يا الله، جلو بيفتيد...يه حزبي، فرقهايدرست کنيد که نه چپِ چپ باشد، نه راست راست رنگي هم نداشته باشد و اين ور و اون ور هم خم نشه. شما اين رو علم کنيد، اون وقت به خدا، همهي بروبچههايخوب دور علم شما جمع ميشن و زير اون سينه ميزنند. والله، به خدا ننگه که تو اين مملکت از هر فرقه ودستهاي باشد، ولي فرقهاي ايروني، يعني فرقهاي که فقط و فقط پشتش به ملت ايرون باشد، نباشد...
(درددل باباشمل ـ شماره 114)
رضا گنجهاي، همچنان که در غائلهي آذربايجان، با همهي وجود و توان، از يـگانگي سرزمين ايران دفاع کرد، مسالهي بازگشت بحرين را نيز در تمام دورهيِ انتشارِ باباشمل، پي گرفت.
دولتهاي ايران نيز چه پيش از سوم شهريورماه 1320 و چه پس از آن، مسالهي بازگشت بحرين را پي گرفتند. هر زمان که مساله از سوي نمايندگان مجلس و يا دولت مورد پيگيري دوباره قرار ميگرفت، «باباشمل» آن را به نحو چشمگيري، بازتاب ميداد.
هنگاميکه دولت ابراهيم حکيمي، مسالهي بازگشت بحرين را از طريق وزارت امور خارجه مورد پيگيري جدي قرار داد، باباشمل کاريکاتور صفحهي نخست (شماره 146- 15 بهمن ماه 132) را به اين امر اختصاص داد. رضا گنجهاي، همچنين در سرمقالهي شماره 138، خطاب به احمد قوام نخستوزير نوشت :
هيچکس با تو مخالف نيست که چرا ميخواهي بحرين را بگيري و قرارداد نفت جنوب را لغو کني و تنها جايي که همه با تو موافقتند، همين است.
نمونههاي ديگر از اين دست، چه در قالب شع، طنز، کاريکاتور، نقل سخنان نمايندگان و روزنامهها در باباشمل فراوان است.
روز نهم فروردين ماه 1349، دولت وقت با سوء استفاده از تعطيلي مدارس و دانشگاهها و نيز حال و هواي نوروزي حاکم بر کشور، گزارشي را دربارهي بحرين به مجلس آورد که در حقيقت در حکم تجزيهي بحرين بود. از سطوت استبداد، اکثريت نمايندگان مجلس شوراي ملي، به جزچهار تن، با گزارش دولت موافقت کردند. آن چهار تن، دولت را به جرمتجزيهي بحرين به استيضاح کشاندند و...
البته به ياد داشته باشيم که در آن زمان، بحرين استان چهاردهم ايران بود و دو کرسي به صورت نمادين در مجلس شوراي ملي به نمايندگان غايب استان مزبور اختصاص داشت.
از آن جا که ميدانستم از اين حادثه، سخت متالم و متاثر است، صبحِ زود فرداي آن روز، به دفترش واقع در خيابان تخت جمشيد ـ شماره 316 رفتم. بدون اين که سلام مرا پاسخ دهد گفت: بارکالله، روي « جوادخان» را سفيد کردي. سپس با اشاره به عکس محمدرضاشاه در روزنامهاي که بر روي ميزش قرارداشت، با لحن غمآلود وتلخي افزود: آخر، کارش را کرد و مملکت را تجزيه کرد. مرجبا برفردوسي، مثل اين که براي اين مرد سروده:
درختي که تلخ است، وي را سرشت ورش بـر نشـاني، به باغ بهشت
ور از جــوي خلـدش، به هنگام آب به بيخ انگبين ريزي و، شهد ناب
سرانجــام، گوهــر بـه کــار آورد همـان ميـوهي تلــخ، بـار آورد
کوتاه سخن: رضا گنجهاي، خود را اين گونه ميشناساند :
بدانيد، آوازي که از گلوي بابا در ميآيد، از دل شکسته و خونين ملتايران برمي خيزد. و بابا را نميشود خريد، زيرا او خودش را در مقابلاحساسات و محبت بي کران ملتش، بدو فروخته است و هيچکس دردنيا، بيش از اين، نثار بابا نتواند کرد.. اين حرفها را کسي ميزند کهملت خود را ميپرستد و نه بيمي از کس در دل دارد و نه تمنايي از غير.
(درددل بابا شمل ـ شماره 78)
در سال 1356، براي چندي به منظور معالجه به سوئيس رفت. او، هميشه بر اين باور بود که روزي آفتاب انقلاب، از افق خونين اين کشور سر به در خواهد آورد و به اين ملت خسته و فرسوده، خواهد تابيد و روح تازه در کالبد آن خواهد دميد...
من همان قدر به اين انقلاب ايمان دارم که به گردش خون در رگ و پي خود باور دارم. ولي [اين که] من و تو، آن روز را خواهيم ديد، خدا ميداند و بس. اگر ديديم، زهي سعادت والا
ور بميـرم، عـذر مـا بپذير
اي بسا آرزو که خاک شده
نخستين بار که توانستم در خارج از کشور به ديدارش روم، سال 1359بود. او در اتاق يک پانسيون بسيار معمولي در ژنو زندگي ميکرد. مانندهميشه دور و برش را کتاب و مجله و روزنامه، فرا گرفته بود. پس از ديدار و احوالپرسي، در حالي که به يک قوطی کوچک در لابهلاي کتابها اشاره ميکرد، گفت : « آن خاک وطن تست» . با شگفتي پرسيدم، مگر خاک وطن شما نيست؟ گفت:
من، خود آن خاکم و از آن خاک، من، خود را در تو و تو رادر ما مستحيل ميبينم. من کيستم که از خاک مقدسوطن سخن گويم. اين خاک وطن، تنها چيزي است که از ايران با خود آوردهام .
من هم مانند مولانا، آرزو ميکردم که :
مـرگ اگر مرد است، گو پيش من آي
تـا در آغوشـش بگيـريم، تنگ تنگ
من از او، عمــري ستـانـم، جاودان
او ز مــن، دلقــي ربايد، رنگ رنگ
اما وقتي حقايق را به چشم ديد، سخت آزرده خاطر شد و رفته رفته از معاشرت، بيشتر بريد و فزونتر، گوشهگير شد.
همه چيزش را در اين جا، به جرم اين که برادر «گنجي» است؟! مصادره کردند و... سرانجام، روز پانزدهم شهريور ماه 1374، دور ازوطن و هم چنان نگران وطن، چشم از جهان فرو بست.
او وصيت کرد که «خاک وطن» بر جنازهاش بپاشند و خاکسترش را بهايران آورده و بر چهار گوشهي اين وطن مقدس بسپارند، تا با ذره ذرهي «خاک ميهن» در آميزد.
او وصيت کرد که مشتي از آن خاکستر را نيز به امواج درياي مازندران سپرند. تا آن موجها، خاکسترش را برکرانة « لنکران» و « بادکوبه» برند و باد آن را برگيرد و بر شهر گنجه، آرام دهد. چنين کردند و چنين نيز شد. بايد در اين جا با دکتر محمدرضا شفيعي کدکني (م. سرشک) هم آوازشد که :
خـاکستــر تــرا
بـاد سحـرگهـان
هـر جـا کـه برد،
مردي زخاک روييد
راستي را ، رضا گنجهاي نشان داد :
آتـش عشـق، پس از مـرگ نگـردد خاموش
اين چراغي است، کزين خانه، بدان خانه برند
يادش گرامي، و روانش به سپنتامينو
پی نوشت ها:
1- براي آگاهي از متن کامل نامهي جوادخان به کلنياس سيسيانف، مراجعه فرماييد به: اسنادي از روابط ايران با منطقه قفقاز ـ از انتشارات وزارت امور خارجه ـ چاپ نخست، تهران 1372
2- مطالعاتي درباره تاريخ، زبان و فرهنگ آذربايجان ـ فيروز منصوري ـ موسسه مطالعات تاريخ معاصر ايران ـ تهران 1379 ـ ص 207
.در فرجامین دیدار ولادیمر پوتین با رهبر جمهوری اسلامی ، یک جلد قران مجید (اصل یا تصویر) را پیش کش ایشان نمودند . این قران پس از قتل جواد خان از خانهی وی غارت شده بود .